بچگی ها که بر لب جوی میایستادم
شوق پرش به آنسو
تنم را پر میکرد.
از پا هایم شروع میشد.
بالا میآمد.
و بالاتر.
تا میرسید به سینه ام
(شوقی درونی میشد.)
آنگاه فتح صدر میکرد
و گلویم را
(دیگر م بیفایده مینمود.)
و سپس بینیام را
(عطر سبزستان های آنسوی جوی.)
و سپس گوش هایم را.
(بستن حرف دیگران.)
اما!
ادامه مطلب
درباره این سایت